اشاره‌است به سرودهٔ شاعر برای سنگ قبر خود
.
اطلاعات کاربری
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
نظر سنجی
دیگر موارد
آمار وب سایت

 

اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گرچه جز تلخی از ایام ندید
هرچه خواهی سخنش شیرین است
ای دل عبث مخور غم دنیا را
 
ای دل عبث مخور غم دنیا را
 
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
 
چون گلشن است مرغ شکیبا را
بشکاف خاک را و ببین آنگه
 
بی مهری زمانه‌ی رسوا را
این دشت، خوابگاه شهیدانست
 
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نیز شماری کن
 
مشمار جدی و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زینجا
 
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
 
این تند سیر گنبد خضرا را
پیوند او مجوی که گم کرد است
 
نوشیروان و هرمز و دارا را
این جویبار خرد که می‌بینی
 
از جای کنده صخره‌ی صما را
آرامشی ببخش توانی گر
 
این دردمند خاطر شیدا را
افسون فسای افعی شهوت را
 
افسار بند مرکب سودا را
پیوند بایدت زدن ای عارف
 
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش بغیر آب فرو ننشاند
 
سوز و گداز و تندی و گرما را
پنهان هرگز می‌نتوان کردن
 
از چشم عقل قصه‌ی پیدا را
دیدار تیره‌روزی نابینا
 
عبرت بس است مردم بینا را
کار مده نفس تبه کار را

 

کار مده نفس تبه کار را
 
در صف گل جا مده این خار را
کشته نکودار که موش هوی
 
خورده بسی خوشه و خروار را
چرخ و زمین بنده‌ی تدبیر تست
 
بنده مشو درهم و دینار را
همسر پرهیز نگردد طمع
 
با هنر انباز مکن عار را
ای که شدی تاجر بازار وقت
 
بنگر و بشناس خریدار را
چرخ بدانست که کار تو چیست
 
دید چو در دست تو افزار را
بار وبال است تن بی تمیز
 
روح چرا می‌کشد این بار را
کم دهدت گیتی بسیاردان
 
به که بسنجی کم و بسیار را
تا نزند راهروی را بپای
 
به که بکوبند سر مار را
خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
 
پاره کن این دفتر و طومار را
هیچ خردمند نپرسد ز مست
 
مصلحت مردم هشیار را
روح گرفتار و بفکر فرار
 
فکر همین است گرفتار را
آینه‌ی تست دل تابناک
 
بستر از این آینه زنگار را
دزد بر این خانه از آنرو گذشت
 
تا بشناسد در و دیوار را
چرخ یکی دفتر کردارهاست
 
پیشه مکن بیهده کردار را
دست هنر چید، نه دست هوس
 
میوه‌ی این شاخ نگونسار را
رو گهری جوی که وقت فروش
 
خیره کند مردم بازار را
در همه جا راه تو هموار نیست
 
مست مپوی این ره هموار را

 

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر

 

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
 
که هر که در صف باغ است صاحب هنریست
بنفشه مژده‌ی نوروز میدهد ما را
 
شکوفه را ز خزان وز مهرگان خبریست
بجز رخ تو که زیب و فرش ز خون دل است
 
بهر رخی که درین منظر است زیب و فریست
جواب داد که من نیز صاحب هنرم
 
درین صحیفه ز من نیز نقشی و اثریست
میان آتشم و هیچگاه نمیسوزم
 
همان بر سرم از جور آسمان شرریست
علامت خطر است این قبای خون آلود
 
هر آنکه در ره هستی است در ره خطریست
بریخت خون من و نوبت تو نیز رسد
 
بدست رهزن گیتی هماره نیشتریست
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
 
ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست
از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت
 
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست
یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
 
ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
 
صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذریست
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
 
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
 
بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست
ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش
 
که آتشی که در اینجاست آتش جگریست
هنر نمای نبودم بدین هنرمندی
 
سخن حدیث دگر، کار قصه دگریست
گل از بسا


:: بازدید از این مطلب : 479
|
امتیاز مطلب : 81
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
ن : امین
ت : یک شنبه 12 تير 1390
.
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات
دسته بندی محصولات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی
به روزوشب امتياز دهيد